خاطرات دفاع مقدس (21) ازکتاب خاطرات زیبا نوشته حجت الاسلام علی اسماعیلی کریزی
خواب خوش قالیباف:
یک رورز بعد از عملیات فاو (والفجر 8) در معیت آقای قالیباف فرمانده لشکر نصر با ماشین لنکروز فرماندهی از آبادان به طرف فاو میرفتیم. باقر بغل دست رانند ه نشسته بود و من صندلی عقب. چند کیلومتری که آمدیم، ایشان از شدت خستگی خوابش برد و سرش به صندلی پشت آویزان شد. من که عقب نشسته بودم با دستم موهای ایشان را گرفتم و سرش را راست نگه داشتم و با اینکه جاده دست انداز داشت و ماشین تکان زیادی میخورد و گاهی مقداری موهایش کشیده میشد؛ لکن وی که از شدت کمبود خواب گویا سرخود را روی بالش نرمی احساس میکرد، به خواب عمیقی فرو رفته بود و مسافتی از راه را به همین شکل خوابید. پس از آن هم متوجه نشدکه چه شده است.
برادر حسن
آقای باقر قالیباف برادر کوچکی داشت به نام حسن که بعدا به خیل عظیم شهدا پیوست. حسن حدوداً چهارده پانزد ساله بود. صورت سفید وگردی داشت. قدری هم تُپُل بود. با خود باقر فتوکپی برابر با اصل دیده میشد و خیلی به او شبیه بود. پسر با روحیهای بود. گاهی با لباس بسیجی از نوع پلنگی که خیلی هم به او میآمد، در قرارگاه و سنگر فرماندهی میماند وگاهی همراه سایر نیروها به خط میرفت. هر چندکوچک بود؛ لکن حرفهای مردا نه و قشنگی میزد. از خاطراتش میگفت. مثلاً میگفت فلان جا حمله کردیم چند نفر را اسیر کردیم و امثال این مطالب. باقر هم خیلی او را دوست داشت و گا هی با او شوخی میکرد و او را جنرال حسن خطاب میکرد. این حسن که خیلی دوست داشتنی بود، مانند همه دوست داشتنیهای دیگر به معراج شهادت رفت و به آسمانها پرواز کرد و به ملکوت اعلی پیوست. ولی قیافه معصوم او هرگز از ذهن و خاطرم نمیرود.
منبع : کتاب خاطرات زیبا نوشته حجت الاسلام علی اسماعیلی کریزی
barrud.rasekhoonblog.com
"لطفابه گروه یاران خراسانی بپیوندید"
https://t.me/joinchat/AgHf1UEiG0g0BBjJ-3ZOsw
احمداسماعیلی کریزی/خراسان/کاشمر